روزمرگی...
سلام به امید زندگیم...
عزیزم امروز میخوام توی این پست کمی از کارای روزانمون واز علایقت برات بنویسم..خیلی دلم میخواد وقتی بزرگ میشی و این مطالبو میخونی ببینم چه عکس العملی نشون میدی....
یه چند روزیه که خونم و تا بعد عید هم سر کار نمیرم وبیشتر با هم وقت میگذرونیم...کیف میکنم وقتی که توی خونه مشغول کارم میای بهم کمک میکنی...یه پارچه خانومه دخترم...این یکی از کارایی که خیلی ازش لذت میبری...یکی دیگه از علایقت اینه که عاشق درس نوشتن و درس دادنی...یعنی یا مشغول درس نوشتنی یا توی عالم خودت به چند نفر دیگه هم درس یاد میدی...قربون دختر درس خونم برم...تمام نمره هات توی کارنامت خیلی عالی بود یعنی شاگرد اول کلاستون بودی...
بعد مدرسه آقاجون میاد دنبالت تا عصر که با هم برمیگردیم خونمون...اونجا هم بعد از درسات یا با اراد بازی میکنی یا سر به سر خاله خاطره میذاری که اخر سر هم صداشو در میاری...البته خاله خاطره خیلی دوست داره و عصبانیتش از ته دل نیست...خونه عزیز اینا همه عاشقتن و از گل کمتر بهت نمیگن...فقط اونجا یه مشکلی که هست اونم اینه که موقع اومدن هزار و یک تا بهونه در میاری تا کمی دیر تر برگردیم خونه...
از خط قشنگتم بگم که هر کی میبینه باور نمیکنه که خودت نوشتی...واقعا خط قشنگی داری که باید بگم که به بابات رفته..خداییش خط بابایی هم خیلی قشنگه...
همیشه باعث افتخار مامانی...هر جا و هر مهمونی که میریم اذیتم نمیکنی و مثل یه خانوم رفتار میکنی...همیشه ترو تمیز ومرتبی...خانم معلمتم ازت خیلی راضی و خیلی خیلی هم دوست داره...هر وقت میام مدرستون اونقدر ازت تعریف میکنه که کلی ذوق میکنم...واقعا باعث افتخارمی هم به خوب درس خوندنت و هم به مودب بودنت...
مامان اندازه تموم دنیا با تموم وسعتش دوست داره